فقـط بگو ،
چگونه رفتن و نبودنت را باور کنم ؟ ؟
وقتی آغوش من هنــــــوز .....
بوی بودن ات را میدهد ؟؟؟؟

نظرات شما عزیزان:
ارمین 
ساعت21:26---24 شهريور 1391
بخشش را از گل بیاموز،زیرا حتی ته کفشی را که لگد مالش می کند خوشبو می کند پاسخ:افسوس كه ياد نميگيرن
arezoo 
ساعت16:38---30 خرداد 1391
به چشمانت بياموز که هر کسي ارزش ديدن ندارد....
به دستانت بياموز که هر گلي ارزش چيدن ندارد....
به قلبت بياموز که هر بي سرو پايي در ان جايي ندارد....
به دلت بياموز اگه روزي تنها ماند طلب عشق زهر بي سرو پايي نکند ....
upamaaaaaaa abji joon پاسخ:ممنون حتما ميام
mostafa 
ساعت22:57---29 خرداد 1391
سلام.
دوست عزیز وبلاگ خفنه و عالی.
یه سر هم به وبلاگ من بزن.
پاسخ:ممنون عزيزم حتما ميام
مجتبي 
ساعت7:46---24 خرداد 1391
زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم عشق قشنگ نیست ما قشنگش میکنیم دل ما تنگ نیست ما تنگش میکنیم دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش میکنیم .
سلام دوست عزيز
روز زيبايي پيش رو داشته باشيد .
ممنون بابت حضور گرمتون .
منتظرتونم پاسخ:ممنون حتما عزيزم
رضا 
ساعت7:10---24 خرداد 1391
افسوس زبیداد جهان بال و پرم سوخت
چون شمع شب افروز ز پا تا به سرم سوخت
فرق من و پروانه در این بود به عالم
پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت
پاسخ:ممنون
فرشاد 
ساعت16:12---23 خرداد 1391
نفس زودی بیا منتظرتم هااااااااااااااااااااااا
رضا 
ساعت8:01---23 خرداد 1391
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !
رضا 
ساعت8:38---22 خرداد 1391
روزگاری با غم دوری تو من ساختم
قصه ها و غصه ها با یاد تو پرداختم
با امید دیدنت یک لحظه و یک ثانیه
بارها در کنج غم شعر و غزلها ساختم
شور عشقت خانه ی دل را به بازی میگرفت
من چه تلخ این بازی بی انتها را باختم
گرچه سازت همنوا با ساز من هرگز نشد
باز اما من برایت این نوا بنواختم
بی تو سرگردان و حیران گم بدم در خویشتن
با تو اما من خودم را بیشتر بشناختم
عقل در آغوش عشقم خفته و مدهوش بود
من به رأی عشق سوی قلب سنگت تاختم
پیش چشمم این جهان تمثیلی از روی تو شد
گوییا جز تو همه دنیا به دور انداختم پاسخ:اخر عاشقي همينه
حرفهایی برای نگفتن 
ساعت22:08---21 خرداد 1391
آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم
و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم . . . پاسخ:چون ديوونه هستيم عزيزم
مهدی 
ساعت13:09---21 خرداد 1391
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم پاسخ:ممنون و واقعا عزيزم
مجتبي 
ساعت6:42---20 خرداد 1391
ديروز تاريخ است . فردا راز است . امروز يک هديه است .
سلام
امروز رو روزي سزشار از موفقيت براتون آرزو ميكنم
منتظرم[گل]
پاسخ:ممنون براي شماهم ارزو ميكنم بهترينهارو حتما ميام
مجتبي 
ساعت8:30---18 خرداد 1391
ابرها به آسمان تكيه مي كنند
درختها به زمين
و آدمها به
مهرباني همديگر
[گل][گل]
سلام
مطلبتون فوق العاده هستش
روزتون بخير
منتظرتونم
[گل][گل] پاسخ:ممنون حتما
|